ساخت جعبه کادو

ساخت وبلاگ
چون اینطور که خودش میگه اصلا از زنای شوخ و شادخوشش نمیاد ..نمیدونم تو چذشته اش چه اتفاقی افتاده هر چی که هست کلا با زن جماعتمیونه خوبی نداره ... نیوشا_پس واسه چی اومده تو قسمت ارتش زنان؟ سرهنگبا لحن مرموزی گفت_ واسه زجر دادن اونا. منو نیوشا نگاهی به هم اننداختیمو ساکت شدیم . سرهنگ_همینجا وایسیدتا من برم تو ببینم چی کار میتونم بکنم . در زد و با کسب اجازه وارد شد . نیوشا _میبینی تو رو خدا واسه یه تیکه نون چقدر باید التماس کنیم . د اخهاگه این طالبان بی همه چیز هواپیما مونو نترکونده بود حالا با خوراکی ها و تنقلاتیکه مامانمون واسمون گذاشته بود یه ارتشو سورمیدادیم . راستی ناتاشا میگم عجیبنیست _چی عجیبه؟ نیوشا_این سرداره . بهش میاد هم سن سرهنگ باشه . _خوب اینکجاش عجیبه؟ نیوشا_ایکیو منظورم اینه که تو این سن و سال درجه سرداری گرفته . تازه پزشک عمومی هم که هست . _نه کجاش عجیبه . حتما هم زمان تو ارتش پزشکی همخونده . از طرفی اینا با هر چند تا ماموریت سختی که میرن یه درجه میگیرن . مثل مابدبختا که چندین سال تو یه درجه میمونیم نیستن که . نیوشا_ااا کاش بابامونوفرستاده بودیم اینجا فکر کنم تو این همه سال خدمت درجه سپهبدی و سرلشکر ی رو میگرفت . _اره ولی فکرکن اگه اینطوری پیش میرفت در عرض چد سال کلی سپه سالار داشتیم ... نیوشا_اره با اینحساب ما هم الان باید تیمساری چیزی واسه خودمون میشدیم ... از تجسم خودمون تو لباس تیمساری خندمون گرفت .. در همین لحظه در باز شد . سرهنگ به سمت ما اومد نیوشا_چی شد سرهنگ ؟ گشنه میمونیم؟ سرهنگ _اگه بچههای خوبی باشید نه نیوشا_ ای خدایا شکرت .شکرت که صدای قارو قور شکم این سربازایبدبخت و خاک بر سر و نادیده نگرفتی ...بارالها سایه پر برکت سرهنگ و از سر ما برمدار ...خدایا ... دیدم باز چفت دهن نیو باز شده زدم تو پهلوش و زیر لبگفتم _بسه دیگه...زیپ دهنتو بکش .. سرهنگ رفت ... نیوشا_ااا کجا داره میره ..دعام تازه داشت به جاهای خوب خوبش میرسید... بیا بریم تا همین یه لقمه هم ازکفمون نرفته ... قدمهامونو سریع کردیم و به سرهنگ رسیدیم. _سرهنگ ... سردارچیزی نگفت؟ سرهنگ_نه وقتی فهمید واسه شما غذا میخوام سریع زنگ زد نگهبانی اونجاو گفت اجازه بدن هر چی میخوایم برداریم... نیوشا_ ای خدا این سردار دکترمونمحفظ کنه که نذاشت امشب سر گشنه زمین بزاریم... _نیوشا... نیوشا_چیه ؟ مگه حرفبدی زدم .؟ هان سرهنگ چیز بدی گفتم؟ سرهنگ با لبخند محوی به نیوشا نگاهکرد _نه..بزار جلوی من راحت باشه .. اما گفتم که فقط جلوی من .. نیوشا گردنشوبه حال خنده داری کج کرد و صداشو کمی ناز.. _چچچچچچچشششششششششمم سرهنگ بازبخندی به اون زد ... یه وقتا با خودم میگم کاش منم میتونستم مثل نیوشا راحت حرفدلمو بزنم .. اما با راهنمایی نگهبان رسیدیم به کارتن های بسته بندی شدهغذا... سرهنگ _بچه ها من دیگه میرم شما هم سریع غذاتونو بردارین و بیاینبیرون. تا سرهنگ همراه نگهبان رفت نیوشا به سمت کارتونا حمله ور شد _ ناتاشابیا بیا زود تا نگهبانه نیومده چند تا ازاین خوراکای مرغ بزار توو لباست .. زود باش .. _نیوشا قرار بود فقط یه بسته واسه شام امشب برداریم ... نیوشا_خواهرروحانی تا فرصت هست باید واسه روز مبادا جمع کرد . بدبخت مگه نفهمیدی غذا چیرهبندیه؟ اصلا به درک بر ندار خودم لباس دارم به چه گشادی .. تند تند چند تا بستهکنسرو مرغ و ماهی کرد تو لباسش بند شلوارشو باز کرد چند ت هم انداخت تو شلوارش کهیه راست رفت تو پاچه اش... _احمق داری تند تند اینا رومکنی تو لباست فکر رد شدناز جلوی نگبانو هم کردی .؟ را که بری ظرفا میخوره به هم و صدا میده ... با اینحرفم یه لحظه دست از کار کشید کمرشو بست چند قدم برداش دید من راست میگم . دو تا ازکنسروا رو از تو شلوارش بیرون اورد نیوشا _یالا کمرتو یاز کن _چرا؟ نیوشابدون معطلی دست برد سمت کمر شلوارمو اونو باز کرد سریع دوتا کنسرویکی تو این پاچهام یکی تو اون پاچه ام انداخت .اومد کمر شلوارمو ببنده که دیدم یهو مات سر جاشایستاد و شلوار من از دستش رها شد . نیوشا_ سس..سسس..سس شلوارم بخاطرسنگینی کنسروا افتاد پایین _چه مرگته ..سکسکت گرفته هی سه سهمیکنی؟ ..عصبانی خم شدم شلوارمو بکشم بالا که از وسط پام دو تا پای پوتینپوش دیدم. یعنی سرهنگ بود وای خدا چه ابرو ریزی همه زندگیمو دید ....از ترس تندیشلوارمو کشیدم بالاو سیخ واستادم. نیوشام چیزی نمیگفت. _ فکر کنم قرار بود یهبسته غذا بردارید نه صد تا حالا که به سهمتون قانع نبودید از اون یه بسته همخبری نیست امشب باید سر گشنه زمین بذارید . _اوه خدای من نه ...این صدای هاکانبود .... _دیگه کجا غذا جاسازی کردید؟ هان ؟سریع هر چی برداشتید بزارید رو میز ...سریع
ساخت جعبه کادو...
ما را در سایت ساخت جعبه کادو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sahar filmerooz18686 بازدید : 160 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:29

نیوشا_خاک تو سرت اره چه جورم تازه کلیهم ماساژش داد .. _باچی؟ با انگشتای مبارکش که پنبه الکلی رو نگه داشته بود ... از فکر این صحنه سرخی شرم رو گونه هام نشست ... نیوشا_قربونت برم حالاخجالت نکش ... این تحفه ای که من دیدم چشم و دلش از این چیزا سیره حتما روزی چندبار دخترا خودشونو به مریضی میزنن تا این دکتر سردارمون با اون امپولاوپنبه الکلیشدمبشونو نوازش کنه ... نمیدونم چرا از این حرف نیوشا حس بدی بهم دستداد... _خوب بریم دیگه خیلی گشنمه ... هنوز غذا ندادند؟ نیوشا_ساعت خواب الانساعت 2 بعد از نصف شبه ها ... غذا که دادند هیچ دیگ و بشقاباشونم شستن خواهر . _پس کو غذامون؟ نیوشا_ تو شکم اشبز باشی.. _مسخره در نیارنیوشا نیوشا_مسخره کدومه خواهر من ..خوب میگم تو که نیودی ..منم خیر سرم تودرمونگاه بالا سر تو نشسته بودم اشپزم دیده ااا چه خوب دو تا نون خور کم سهم ما روبرداشته هاپولی کرده یه وجب ابم روش .. حالا باید سر گشنه زمین بزاریمدیگه.. _وای دلم خیلی ضعف میره . چیکار کنیم؟ نیوشا_ خوب این بستگی به توداره اینکه بخوای با شرافت بمونی یا نه _گشنگی من چه ربطی به شرافتمداره؟ نیوشا_ربط داره عزیزم ..یا باید مثل یه سرباز با شرافت بری تو تختخوابتوکپه مرگتو بزاری یا مثل یه دزد بی شرف بریم تو اشپزخونه و شکمای گرسنمونو سیر کنیم . حالا میخوای با شرافت بمونی یا قید اونو میزنی؟ بد جوری دلم ضعف میرفت سردوراهی بدی مونده بودم ... _بریم نیوشا_با شرف یا بی شرف؟ _بی شرف هردو زدیم زیر خنده و یواشکی به سمت اشپز خونه پایگاه راه افتادیم از چند تا راهرو گذشتیم . _ببینم حالا واقعا مطمئنی همینسالنه؟ نیوشا_اره بابا خودم وقتی داشتم همراه سردار دکتر میاوردمت دیدم از اینجااومدن بیرون.. _میگم نیو بیا قیدشو بزنیم . ببین چند تا سربازم دارن نگهبانیمیدن... نیوشا_نه دیگه شرفتتو از دست دادی راه برگشتی تو کار نیست ... _بیا برگردیم شاید بچهها واسمون غذا نگه داشته باشن.. نیوشا_اونا واسه ماغذا نگه دارن.. ساده ایا...بدبخت اونا حالا تو دلشون عروسی گرفتن که ما امشب سرگرسنه میزاریم زمین.. اونا از خداشونه ما بیفتیم بمیریم از شرمون راحت شن . مخصوصا اون انصاریه ..آی دلم میخواد وقتی خودشو واسه سرهنگ شیرین میکنه گیساشوبگیرم تو دستمو دور تا دور میدون ازادی بگردونم ... _خوب بسه دیگه همین یه کارتمونده یه گیس کشی بیفتی...
ساخت جعبه کادو...
ما را در سایت ساخت جعبه کادو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sahar filmerooz18686 بازدید : 192 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:25